» عربی راهنمایی

  » مطالب آموزشی در مورد عربی راهنمایی
نويسندگان وبلاگ
آمار و امكانات
تعداد بازديدها:

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 26
بازدید کل : 11149
تعداد مطالب : 20
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

طراح قالب

Template By: NazTarin.Com


درباره وبلاگ
اینجانب ناهید کریمی دبیر عربی دوره راهنمایی با 20 سابقه مشنکسیب کمنشسیب کشسیبت کشمنسیب منشتسیب نشسیت بمنشستیبنم تشسکیتبک مشنسیتبکنم شتسیب شنمسیبم شنکمبتیک منشسیکبنم شتسکیبت کمشنستیبکمتشکمبیکمشنسیت بشسینمب تشکمسنیب کمشنبی کمنشسیکب تشکسمیب کمنشسیبمن شکسبت کنشستینب شکنسیبتنسشیبت شنمیبشنمسیب شمنسیشس ی
پيوند هاي روزانه
آرشيو مطالب
لينك دوستان

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

» یک سایت دینی مذهبی جالب
» برای بهتر شدن هیچگاه دیر نیست.
» یک و بلاگ خوب در مورد عربی راهمایی
» ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عربی راهنمایی و آدرس arabi2014.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





» خدای من


خدایی که من می شناسم خانه ای دارد که هیچ محتسبی برگرد آن

نمی چرخد!

و میرغضبان شهر از دست اوعاصی شده اند...

بهانه می گیرد که ببخشد...

اشاره می طلبد که نوازش کند...

برای من.....

شبان ساده این دشت شعرهای عاشقانه می سراید.!!!!

و آنها را حتی به نسیم  هم نمی سپارد.!

خودش بی هیچ واسطه ای در گوشم می نوازد و صدایم می زند با شوق

که...بیا...

آن هنگام که از اوگله میکنم.!

محتسبان گفته اند: که سخت می توان به حوالی او رسید.!

آهسته...

چنان که نامحرمان نشنوند....

  صدای نفس هایش در گوشم می پیچد.

زمزمه می کند:

عزیزکم ؛ من به تو نزدیکتر از آنم که گمانش می کنی...




گفتم:

گفته اند: که خشم می گیری؟؟!!

اگر برایت چون وچرا کنم...

من اهل تسلیم و طاعت نیستم.!!!

گفت:

اگر همه اهل تسلیم و طاعت بودند؛

رحمت من به کار چه کسی می آمد...

که من مشتاق تماشای سیمای توام.......

وقتی شجاعانه به دریا می زنی با قایقی که خود برایت ساخته ام و

دیگران از هراس طوفان قایق را به خاک سپرده اند.

قد راست کردم...

گفتم:

من محتسبان و میرغضبان و حاجیان درگاهت را بر نمی تابم.

روبه رویم نشست...

رخ به رخ

وگفت:

درگاه من پرده ای ندارد که پرده داران غضبناک و خشم آلود داشته باشد

که من برنفس خود قصه ی رحمت نوشته ام...

مرا ببین عزیزکم، نه آنان را...

گفتم:

پس چرا آنان را از درگاه خود نمی رانی؟

گفت:

هیهات...

که من هرگز کسی را از درگاه خود نرانم.

روی برگرداندم...

گفتم:

من باید بفهمم که چه میکنی؟

پیش از این چرا چنین کردی و پس از آن چه خواهی کرد...

رو به رویم نشست...

رخ به رخ

گفت:

اکنون را دریاب نازنینم!!!

که اگر باور کنی دوستت دارم، دیگر پیش و پسی باقی نخواهد ماند و من

امشب آمده ام که باور کنی...

بغض کردم،....

مشت کوبیدم،....

گفتم:

پس چرا هرگاه که تورا می خوانم،نیستی...

درگاه تو کجاست؟؟

وقتی همه ی درها بسته است!!!!

و این مصلحت تو چیست؟؟؟؟

که من هیچ وقت جا و معنایش را نفهمیدم؟!!!!!

کجایی وقتی می خوانمت نیستی؟؟!!

و دیگر هیچ نگفتم که گریه امانم نداد...

صبح بود که بیدار شدم.با نسیمی که نوازشم کرد...

یادداشتی روی میزکارم بود.

خواندم:

روزی مردی  در خواب می بیند که خداوند به او می گوید:

آیا دوست داری صحنه هایی از زندگی ات را پیش رویت نشان دهم؟

مرد از خود اشتیاق نشان می دهد.

آنگاه در جلوی چشمان او افقی مانند ساحل دریا ظاهر می شود و آینده

ی خود را می بیند که در لحظه ای سخت دو رد پا روی شن های سا حل

است.

مرد از خدا می پرسد:

این رد پای چه کسانی است؟

خداوند می گوید: یکی از آن تو و دیگری از آن من که همراه تو در

سختیهایم.

مرد مسرور می شود...

در صحنه ای دیگر،

او مصیبت بزرگتری پیش روی خود می بیند و روی ماسه ها تنها یک رد پا

مشاهده می کند،

.با گله به خداوند می گوید:

پس چرا مرا تنها گذاشتی؟

این ها ردپای من است که تنها در مشکلات رهایم...

خداوند می گوید:

این رد پای تو نیست،!!!،

ردپای من است...

مرد گفت:

پس من کجایم؟

خدا می گوید:

تو در آغوش منی!......

.........

...................

.................................

................................................

...............................................................


خدای من لحظه ای مرا از آغوش خودت جدا مکن......

ماهی گلی

»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط ناهید | لينك ثابت |
» دست خدا

پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:

فکر می کنی ،تو میتوانی مرا بزنی یا من تو را؟

پسر جواب داد:من میزنم.

پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید.

پدر با ناراحتی از کنار پسر رد شد

 بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد تا شاید جوابی بهتر بشنود.

پسرم من میزنم یا تو؟

این بار پسر جواب داد شما میزنی.

پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟

پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه ی من بود عالم را حریف بودم ولی

وقتی دست از شانه ام کشیدی توانم را با خود بردی . . .

نشانه ای از ایمان است اگر؛

باور کنیم وقتی دست خدا بر سرمان است

                  عالم را حریفیم.

ماهی گلی

»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط ناهید | لينك ثابت |
» تقدیم به ستاره جون

 

گفتم: خداي من، دقايقی بود در زندگانيم که دلم مي خواست سرم را که پر از دغدغه ديروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برايت بگويم و بگريم، در آن لحظات شانه های توکجا بود؟

گفت: عزيز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکيه کرده بودی، من آنی خود را از تو دريغ نکرده ام که تو اينگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خويش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اينگونه زار بگريم؟

گفت: عزيزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آيد عروج می کند، اشکهايت به من رسيد و من يکی يکی بر زنگارهای روحت ريختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اينگونه می شود تا هميشه شاد بود.

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟

گفت: بارها صدايت کردم، آرام گفتم از اين راه نرو که به جايی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فرياد بلند من بود که عزيزتر از هر چه هست، از اين راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسيد.

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟

گفت: روزيت دادم تا صدايم کنی، چيزي نگفتی، پناهت دادم تا صدايم کنی، چيزی نگفتی، بارها گل برايت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برايم بگويی آخر تو بنده من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اينگونه شد که صدايم کردی.

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدايت کردم درد را از دلم نراندی؟

گفت: اول بار که گفتی "خدا" آنچنان به شوق آمدم که حيفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر براي شنيدن خدايی ديگر، من اگر مي دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفايت می دادم.

ماهی گلی

»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط ناهید | لينك ثابت |
» عکس

سلام...

بازم من غر غروی همیشه خسته از زندگی اومدم...

ظاهرا اونیکه دوسش ....

باهام قهره....حرفاموباور نداره چون هیچوقت باورم نکرده...

توروخدا شما دعام کنین!!

...

اینا یه سری عکس زیبا از گلهای دانشکده مونه ...

دلم نیومد شمام نبینید...!!



لطفا برید به ادامه مطلب ...

مطمئنا پشیمون نمیشید!!!


ستاره خانم همیشه شاکی از زندگی!!!

»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط ناهید | لينك ثابت |
» برای نفسم

ای که الفبای زندگی را از سرچشمه نگاهت آموحتم


روزت مبارک . . .

ماهی گلی

»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط ناهید | لينك ثابت |
» شهيدي كه حضرت زهرا (س) خبر شهادتش را داد

صبح يك روز گرم تابستاني زير سايه چادري در هفت‎تپه مأمن لشكر خط‎ شكن 25 كربلا لابه‌لاي تپه ماهورها ، تك و تنها نشسته بودم . شهید نورالله ملاح را ديدم كه از دور در طراز نرم و ملايم نور با لبخندي از جنس سرور به طرفم مي‌آمد . سرش را از ته تراشيده بود. مهربان كنارم نشست.

گفتم: پسر ، قشنگ شدي‌ها ! عجبا چرا اين روزها بعضي از بچه‌ها موهاشون رو از ته مي‌تراشند ! نكنه خبرايي هست و ما بي‎خبريم ، عين حاجي واقعي‎ها شدي‌ها . تقصير كه ميگن همينه ديگه ، نه؟ »

شهيد ملاح دستش را روي شانه‌هايم چفت كرد و با لبخندي غريبانه گفت : « سيد ، بذار برات از خواب ديشب بگم . تو هم از اصحاب خواب ديشب من هستي . »

گفتم : من ! اين يعني چي ؟ خواب ! حالا چه خوابي ديدي ؟ پسر نكنه جرعه شهادت را تو خواب نوشيدي !‌

گفت: « برو بالاتر سيد ، اصلاً يادت هست من هميشه بهت مي‌گم كه به شكل غريبانه‌اي شهيد مي‌شم ، تو هي به من بخند، ولي ديشب به ظهور رسيدم ، بشارتش را گرفتم. »

خنديدم و گفتم : « آره ، تو از همين حالا سوت شهادتت رو بزن !‌ »

گفت : « خواب ديدم همين اطرافم، بعد يكي به اسم صدا زد، نگاهي به دور و برم انداختم، صدا از تو چادر حسينيه گردان مي‌آمد، اما صدا يك‏جورايي غريبانه خاص بود، حيرت كردم! مثل اون صدا تا به حال هيچ ‎كجا نشنيده بودم. آرام و بي‌تاب و بي‌قرار ، گوشه چادر را كنار زدم، پر شدم از عطر ناب ، در دم فرو ريختم. ناگهان انديشه‌اي مثل يك وحي ريخت توي دلم. مقابل تكه‌اي از نور زانو زدم. مثل وقتي كه مقابل ضريح آقا عليّ‎بن موسي ‌الرضا (ع) مي‌خواستم سلام بدهم با اشك و بغض و بي‌قراري گفتم :

« السلام عليك يا فاطمة الزّهرا (س) »

حال غريبي پيدا كردم، من و حضرت زهرا عليها السّلام؟!!!

حضرت فاطمه زهرا عليها السّلام ، آقا امام حسن عليه السّلام و امام حسين عليه السّلام دو طرفش نشسته بودند . آن‎قدر مبهوت و متحير بودم كه كلامي براي گفتن نيافتم، دوباره سلام دادم، به آقا امام حسن عليه السّلام و امام حسين عليه السّلام ،به اصحاب عاشورايي به مولا علي عليه السّلام !

حضرت زهرا عليها السّلام فرمودند :

پسرانم حسن و حسين ، سلام خدا بر شما باد

ايشان (نورالله) چند روز ديگر مهمان ما خواهد بود .

بعد آقا امام حسين عليه السّلام دست روي سرم كشيدند و من ناگهان از خواب پريدم .

اين بشارت بود. سيد جون !‌ مدت‌هاست كه منتظرش بودم ، واقعيت اينه كه تا منتظر نباشي، خونده نخواهي شد. بايد آرزو كني تا آ‌رزوهات سراغت بيان. بيدار كه شدم، وقت اذان بود. وضو گرفتم، فكر كردم كه قرار است چند روز ديگه ، اصلاً خبر كه داريم مي‎ريم مهران؟ مي‎دوني ان‎شاءالله من شهيد مي‌شم، بشارتش رو گرفتم، مي‌دونم كه :

به غريبانگي حضرت زهرا عليها السّلام به شكل غريبانه‌اي هم شهيد خواهم شد انشاء‌الله !

بغض گلويم را گرفت ، تو حيرت ماندم. آره ما برحقيم و اين‌ها نشانه آن ظهور حقيقت مطلق است. بلند شدم شهيد ملاح را بغل كردم. گفت: تو شك داري؟ گفتم: بيا يك شرطي ببنديم، اگه جا موندم ، شفاعتم كن .

عصر روز پنجم از اين واقعه، 16 تيرماه 65 سربندها كه روي پيشاني رفت، به ياد ملاح افتادم. دور و برم را گشتم. آخه قدش بلندتر بود و ته ستون مي‌ايستاد.

رفتم نزديكش و گفتم : هي مرد، قول و قرار ما رو كه يادت هست؟

لبخندي زد و گفت: « سيد ، از همين حالا تو سوتت را بزن. »

طولي نكشيد كه با رمز « يا اباعبدالله الحسين عليه السّلام » وارد عمليات شديم و چند روز بعد در حين آزاد‌سازي مهران « نورالله ملاح » بر بلنداي قلاويزان با اصابت مستقيم راكت هواپيماي دشمن به شكل غريبانه‌اي ، مظلومانه شهيد شد و چنان پودر شد كه چيزي از جنازه‌اش باقي نماند. در سحرگاه 17 تيرماه 65 نورالله مهمان حضرت زهرا عليها السّلام شد.

 

 

داداش سهیل

 

»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط ناهید | لينك ثابت |
» جان نثار مهدی زهرا

هر چی تلاش می کنم حکمت طلب بعضی آدم ها رو درک نمی کنم

حکمت بعضی از آرزوهای آدم خوب ها رو می گما وگرنه خدا به فریاد برسه اگه می خواستم آرزوهای بد آدم بدها رو بفهمم

منظورم طلب شهادت کردن آدم خوب هاست . جداً درکش نمی کنم

آخه می گند اونایی که قراره بعد از ظهور رجعت کنند به دنیا و دوباره زنده بشند بهشون می گند وعده ی خدا به حقیقت پیوست و مهدی زهرا ظهور کرد آیا می خواید به دنیا برگردید؟

این مردم می پرسند آیا سختی جان دادن را باز باید بچشیم؟ می گند: بله؛ می پرسند: فشار قبر و سرازیری گور و سؤال نکیر و منکر و .................. را باز داریم؟

جواب میاد: بله و اینه که خیلی هاشون از برگشتن به دنیا پشیمون می شند .

حالا من نمی فهمم چرا مردم می خوان در رکاب امام زمان شهید بشند یا اصلاً دلشون می خواد به فیض شهادت نائل شند؟ در حالی که پیامبر(ص) می فرمایند: خوشا به حال امتی که در زمان ظهور زنده باشند و مهدی ما را ببینند .

اگر هم که بگیم باز این آدم خوبها رجعت می کنند؛ خوب چه کاریه؟ بمونند و مثل من که ایشالله می خوام تا آقا زنده است و حکومت می کنه زندگی کنم بعد هم ایشالله جان نثار مهدی زهرا باشم، فدایی مولاشون بشند و اون وقت شربت شهادت رو بنوشند .

همیشه می گند: چیزهای بزرگ بزرگ از خدا بخواید؛ آقاجان! گاو بخواه تا گوساله بهت بده .

پس چیزی ناب و توپ بخواه؛ حتماً رحمانیّتش مشمول همه ی ما میشه ایشالله

یاعلی 

داداش سهیل

جان نثار مهدی زهرا  

»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط ناهید | لينك ثابت |
» 
                              به خودت

        به نگاهت

                 به دستهای مقتدرت

                                       به قدمهای پر توانت

    به آغوش گرمت

نیازمندم!!

کاش می توانستم ذره ذره وجودم را در وجودت حل کنم

        دستم را بگیر

که این دست های سرد

برای یخ نزدن به گرمای وجودت نیازمند است

      به تو پناه می برم

که تو تنها پناه گاه منی

ماهی گلی

»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط ناهید | لينك ثابت |
» از این کد استفاده کن

یا زهرا

چه حکمتی داره که امسال با دهه ی فاطمیه شروع شه؟

مگه نمی گند شهداء گره های کور عملیات رو با کد «یا زهرا» باز می کردند ؟

مگه نمی گند بزرگان دین هر جا سؤال بی جواب داشتند از کد «یا زهرا» کسب تکلیف می کردند؟

مگه نمی گند ائمه هم همیشه دست به دامن مادرشون می شدند؟

پس چرا ما فاطمی نباشیم؟ چرا وقتی کد به این محکمی رو داریم، کاسه چه کنم چه کنم دستمون گرفتیم و این جا و اون جا راه حل گدایی می کنیم؟

اصولاً ما آدما همین جوری هستیم همیشه مرغ همسایه واسمون غازه

اگه فلان بزرگ و اندیشمند غربی فرمولی بده فوراً می پریم عملی ش می کنیم اما اسلام کامل ترین دین عالم هر چی می گه گوش که نمیدیم هیچ تازه اگه کسانی هم پیدا شدند که واقعاً مطیع بودند، برچسب امل و بی فرهنگ می خورند

ای خدا تا کی باید فرمول شادی و خوشبختی رو از این و اون بخواهیم و اسلام قشنگ مون رو هیچ جلوه بدیم ؟

بنظرم بد نباشه واسه یک بار هم که شده این کد رو امتحان کنیم

باور کنید ضرر نداره

امتحانش مجانیه

انشاءالله این سال، سال فرجه که با فاطمیه شروع شده و گشایش مهدی زهرا که نه گشایش ما توی همین ساله

یا زهرا

 

 

داداش سهیل

»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط ناهید | لينك ثابت |
» یک داستان آموزنده (عشق چیست)

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید؟

آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

 

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.

برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.

شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

 

در آن بین ،

پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف

کرد:

 

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.

آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.

 

یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.

شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند.

ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.

همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.

بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.

ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد: نه،

آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت

همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:

همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.

پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.

این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

»  نوع مطلب : <-PostCategory->
»  نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط ناهید | لينك ثابت |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

» عناوين آخرين مطالب ارسالي